×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

طنز تلخ

اکبر آقا مشغول تیز کردن چاقوی قصابیش بود که پیرزن وارد مغازه  شد و بعد از یه خورده مِن و مِن کردن یه هزار تومانی گذاشت روی یخچال و گفت : اکبر آقا ، راست پولم   . حالا. . هرچی که میشه ،بهم گوشت بده ، میخوام شام  برا  بچه ها آبگوشت بذارم

اکبر آقا همون  جور که داشت چاقوش رو تیز میکرد گفت: ننه با این پول فقط آشغال گوشت میتونم بت بدم ،...  میخوای؟

پیرزن داشت فکر میکرد که در قصابی باز شد و یه آقایی وارد و شد و بدون این که سرش رو از توی موبایلش در بیاره گفت : سلام اکبر آقا  قربون دستت ، دو سه کیلو فیله گوسفندی به ما بده زود بریم ، ماشین رو بد جایی پارک کردم

اکبر آقا سیبیلش رو یه تاب داد و گفت : رو چشَم فقط باس یه کم صب کنی. بعد رفت سراغ یه شغه گوشت و آشغال گوشتاش رو برای پیره زن جدا کرد و فیله ها رو برای جوون. پسر جوون نگاهی به  آشغال گوشتا انداخت و به پیره زن گفت خوش به حالتون ، سگ ما همین فیله و راسته ها رو هم با ناز میخوره ، شما سگتون رو چه جوری تربیت کردین که اینا رو میخوره؟

پیره زن بیچاره یه نگاه به جوون کرد و گفت این غذای  خودم و بچه هامه  ، نه سگ .

جوون از خجالت سرش رو انداخت پایین و گفت : ببخشید ، من .. من فکر کردم...

بعد یه تیکه از فیله های روی ترازو رو برداشت و گذاشت روی آشغال گوشتا و گفت مادر جان شرمنده.

پیرزن  از جوون پرسید مگه گوشتا رو برای سگت نمی بردی؟

جوون گفت : چرا ؟!

پیره زن گوشت رو از روی آشغال گوشتا برداشت و گذاشت سر جای اولش و به جوون گفت : بچه های من غذای سگ نمی خورن.بعد آشغال گوشتاش رو از قصاب گرفت  و رفت  بیرون.

 

به نقل از دوستان

پنجشنبه 23 فروردین 1391 - 6:28:13 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://171.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 28 آذر 1391   2:09:51 AM



داستان پیرمرد



پیری، بیماری ، درد و دل مردگی چنان مرا فرا گرفته بود که خدا داند، که تنها امیدم فقط او (خدا)بود.

به گذشته نگریستم مرا خطایی نبود ، با خود گفتم تقدیر این بوده شکایتی نیست ، که قاضی(خدا) منصف است .

با و جود اینکه پیری مرا امان نمی داد ونای برای روزی در آوردن نداشتم به ناچار ادامه می دادم

مرا چون در آبادی بودم و ملکی کوچک داشتم رها کرده بودم و اکنون هر روز صبح با دست فروشی تا شب لقمه نانی برای خود و همسرم تهیه می کردم و من توفیق داشتن را فرزند نداشتم البته ملالی نبود چون مصلحت این بود .

فصلها گذشت تا اینکه به زمستان سرد رسید

دریک روزسرد به کار خود مشغول بودم . چون مرا قوت استخوان نبود ، سرما انگشتانم را چنان بی حس کرده بود که گویی هرگز باز نخواهند شد، با پای سرد و بی جان چاره جز امرار معاش نبود .

و هرکس از سر نیاز یا دلسوزی چیزی خریداری می کرد و برخی ما بقی پول را نمی خواستند و این لطف آنها را می رساند .

شب فرا رسید ، من ره منزل پیش گرفتم . در مسیر دخترکی زیبا روی را دیدم .

با دستی کوچک و سرد در حالیکه، دندانش برروی دندان نمی ایستاد ، می لرزید و از مردم در خواست کمکی نا چیز می کرد.

او را صدا زدم به سمتم آمد ، گفتم مادرو پدرت کجایند ؟

گفت: پدرم از دنیا رفته ومادری بیمار دارم .

به او گفتم ای زیبا رو آنچه زیباست چنین نکند، تو اگر سالی بزرگتر بودی از دست گرگان (آدم ناپاک) به سلامت ره منزل نمی گرفتی .

اشک بر چهره اش جاری شد گفت ناچارم ، شب را با نانی خالی سر میکنیم و برای خوردن چیزی نداریم

و من آنچه چرا را خدا روزیم کرده بود به او دادم ،گفتم مراقب خود باشد.و از این کار پشیمان نبودم

به منزل آمدم ،اما همسرم که عمری اهل دلدادگی بود و هنوز هم مثل دوران جوانی با من پایبند به عشق بود ومرا تا سرانه پیری همراهی کرده بود .

با لبخند سوی آمد و گفت مردی آمده است از اهل آبادی که ملک تورا با قیمتی چندین برابر گذشته می خواهد بخرد و من ملک را فروختم آنچنان که خیلی راضی بودیم و می توانستیم زندگی مطلوبی داشته باشیم .

اما آن شب بعد از عمری زندگانی در پیری آموختم آنکه دل نیازمندی شاد کند اول خدا را شاد کرده و مزد کار خود را گیرد.





http://www.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 28 مهر 1391   8:17:32 PM

http://mry_hbp.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 28 مهر 1391   1:48:02 AM

دیروز، پینوکیو آدم شد

و امروز ، آدمها پینوکیـو !

http://baranebahar.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 25 فروردین 1391   10:08:40 AM

 دست ها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد

مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها 

http://bebeka.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 29 شهریور 1390   11:40:45 PM

همه چیز با پول حل میشه تنهایی رو میخری اغوشت پر میشه همه گوشها تیز طرف پولداره وووو این کاسه گدایی دست ماست   پرشده ماست.   دل ودلبر همه چشم بجیبند      بهر سکه و زر و سیمند.

http://faryadirani.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 29 شهریور 1390   12:14:24 PM

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد